اسفند ۰۲، ۱۳۹۱

0

تلوتلو می خورم میان کاغذها. میان مقواهای نقاشی، دفاتر یادداشت. ورق پاره های مخصوص نوشتن خوابها. انگار که  دنیا به آخر رسیده باشد. کسی انگار تک تک همه لحظه ها ی این سالها موظف بوده است به ثبت و بایگانی لحظه ها. تلو تلو می خورم میان نوشته ها، طراحی ها و اشیا. نسبتها را گم کرده ام. همه چیز بعید است. نسبت بین خودم و این اسناد را از یاد برده ام. هزار سال نوری از من فاصله دارند. ابعاد را گم کرده ام. از دفترهای یادداشت پرتاب می شوم. از عکسها و نامه ها پرتاب می شوم. از خوابها پرتاب می شوم.