بهمن ۰۸، ۱۳۹۳

بیدارباش "ن"

بیدارشو. کاش میشد این تابستان لعنتی را از تاریخ پاک می کردم. بیدار شو. 

عصبانیت

رفته بودیم آرایشگاه. مامان را برده بودم آرایشگاه. بعد مدتها رضایت داده بود بیاید در این تابستانِ از آسمان و زمین بلا خیز. زن ابروبردار و بندانداز برخورد بدی کرد و من فکر کردم که به خاطر شرایط مامان است. عصبانی شدم. احساس می کردم باید هرجور شده از او محافظت کنم. کسی حق ندارد با کسی به خاطر فراموشی بد رفتار کند. خیلی عصبانی بودم. همین الان هم که می نویسم عصبانی شده ام. زن مسوول آرایشگاه یک مشت دری وری گفت و من هم مشتی دیگر. از آرایشگاه بیرون آمدیم. در راه پله ها مامان گفت مامان جان چرا اینقدر عصبانی شدی؟
شده بودم مثل همه آدمهایی که به خاطر شرایطی خاص خودشان را محق می دانند که بیشتر داد بزنند، بلندتر فریاد بزنند و... . چون صرفا خودشان را به دلیلی محق می دانند.

دی ۱۳، ۱۳۹۳

دریافت نوازش.

بنگ...
چیزی خورده است روی سرم، پرتاب شده است بر صورتم. اعضای بدن جا به جا شده باشند انگار، کبد و ریه یک کاسه شده باشند. با گریه از خواب پریدم. شماره ای را گرفتم. نمی دانم چه شماره ای. قطع کردم.
از جمعه شب تا الان نا آرام سپری می کنم.