خرداد ۲۲، ۱۳۸۹

The winds of fall

"سوگند به بادهایی که از بی هم می آیند"1
" و سو گند به بادهای سخت وزنده"2

-بادهای ویرانگرپاییزی از راه رسیده اند.

اسبان دونده

"سوگند به اسبان دونده ای که نفس نفس می زنند"1
"سوگند به اسبانی که به سم از سنگ آتش می جهانند"2
"و سوگند به اسبانی که بامدادان هجوم آورند"3

وجود من از اسبانی  تشکیل شده است که بامدادان در جهاتی عکس یکدیگر، شروع به دویدن می کنند.

خواب 3

...زیاد ملاحظه کاری به خرج نده و مواظب خودت باش. بگذار هر چه می خواهد بیش آید. دیدارهای مادرت. رقصهای خواهرت. سوزن دوزی ات.عمه ات. فقط بخواب بخواب! تنها در خواب می توان در میان ارواح نیکوکار بود. بیداری زیاد، مرگ را یه همراه می آورد.
فرانتس کافکا. نامه به فلیسه

سفر 1


سفر

در سفر به شهری دیگر همواره نگران زمان بازگشت هستم.که آنرا درست تشخیص دهم و بیش از کسل شدن از شهر جدید به تهران بازگردم. اما درست زمانی که یقین حاصل کرده ام که اکنون زمان بازگشت است انگار آن شهر جدید آرام در گوشم نجوا می کند که کمی بیشتر بمانم. تنها کمی. .... و درست در همین زمان تهران است که ا همان شدت شهر جدید مرا می خواند و نوید دیدار دوستان و خانه ام را می دهد. این گذشته را به خاطرم می آورد که میان "آنها" (خانه 7تیر و آبمنگل) مجبور به انتخاب یکی از آنها بودم.


خواب 2

خیلی کم خواب میبینم. گمانم اینکه زیاد خودم را خسته میکنم. این شبها ۲ دفعه خواب دیدم. خواب اول در شبی که دو سه روز پیش زنم به مادرم از قول من کاغذ نوشته بود که به من کمک کند. خواب دیدم در سر سفره در یک اطاق تنگ هستم. آدمهایی که بودند نمی شناختم. نزدیک من برادرم لادبن نشسته بود آروغ می زد و من نسبت به او عصبانی شدم . مادرم می خواست مرا بزند.
دیشب خواب دیدم باز در مجلسی که کسی به کسی نیست هدایت ایستاده . من و او باز همانطور که در زندگی اش با من رو برو می شد و مثل اینکه هر دو از هم شک داریم روبرو شد. من گفتم تو که مرده بودی گفت :بله خودم را آنطور بیهوش کرده بودم.

یادداشتهای روزانه نیما یوشیج.مروارید

خواب 1

من تو را دیده ام؟
یا که باز هم خواب دیده ام؟
ماه را بر  آب دیده ام؟

خیابان آشنا

در خیابان آشنا قدم می زنیم.این بار در شب.(برای اولین بار در شب)
خیابان آشنا با گل فروشی سر ۴ راه و دبستان پسرانه در ظهر زمستانی می درخشید. از تابش  نور ضعیف خورشید بر گونه های  گل انداخته بسر بچه هایی که تازه از مدرسه تعطیل شده بودند و برق شادی صدایشان و همهمه شان دیوان شهر را فراری میداد.
در شب از خیابان آشنا عبور می کنیم.

زمستان 87

از این ستون تا آن ستون

کوچهای هفتگی من از توحید به اکباتان و بالعکس .

زمستان 87




کلید

کلید ،در قفل در شکسته است
کلیدٍ شکسته ، راه را بسته است.
این بار،
کلیدها همه شکسته است.
این بار،
را ه ها همه بسته است.

تابستان ۸۷.

چشمان عاریتی

 
مرد گدای گوشه خیابان می گوید:"چشمهایم را بده .تو آنها را خورده ای. تو همه چشمهای شهر را خورده ای."  من که فرصت فکر کردن ندارم با عجله رد می شوم.
خب راستش من چشمان پدرم  و چند تا از گربه های شهرکمان را خورد ام . آنروز هم در آن برج هوس کردم چشمٍ دیگرٍ گربه ی  یک چشم را بخورم. ولی چشمان آن مرد گدا (چشمان عاریتی) راهرگز! من نخورده بودم.

پاییز 87

حوادث مدفون شده

 
جنبش برگهای زرد درختان در باد باییزی بی رمق این روزها جز ملال و کسالت چیزی به ارمغان نخواهد آورد. آن حرکت اثیری و رویاگونه و آن برگهای ظریف که فضایی مینیاتوروار را تداعی می کنند دیگر شادی نمی آفرینند و بیننده را به جهانی آرمانی نوید نخواهند داد و تنها اشاره ای اند به حوادث مدفون شده در زیر آسفالت خیابانها ......و  بسته های غم و اندوه و تجربه های نازیسته ای که میراث آیندگان خواهند شد.

آذر 87