...زیاد ملاحظه کاری به خرج نده و مواظب خودت باش. بگذار هر چه می خواهد بیش آید. دیدارهای مادرت. رقصهای خواهرت. سوزن دوزی ات.عمه ات. فقط بخواب بخواب! تنها در خواب می توان در میان ارواح نیکوکار بود. بیداری زیاد، مرگ را یه همراه می آورد.
فرانتس کافکا. نامه به فلیسه
در سفر به شهری دیگر همواره نگران زمان بازگشت هستم.که آنرا درست تشخیص دهم و بیش از کسل شدن از شهر جدید به تهران بازگردم. اما درست زمانی که یقین حاصل کرده ام که اکنون زمان بازگشت است انگار آن شهر جدید آرام در گوشم نجوا می کند که کمی بیشتر بمانم. تنها کمی. .... و درست در همین زمان تهران است که ا همان شدت شهر جدید مرا می خواند و نوید دیدار دوستان و خانه ام را می دهد. این گذشته را به خاطرم می آورد که میان "آنها" (خانه 7تیر و آبمنگل) مجبور به انتخاب یکی از آنها بودم.
خیلی کم خواب میبینم. گمانم اینکه زیاد خودم را خسته میکنم. این شبها ۲ دفعه خواب دیدم. خواب اول در شبی که دو سه روز پیش زنم به مادرم از قول من کاغذ نوشته بود که به من کمک کند. خواب دیدم در سر سفره در یک اطاق تنگ هستم. آدمهایی که بودند نمی شناختم. نزدیک من برادرم لادبن نشسته بود آروغ می زد و من نسبت به او عصبانی شدم . مادرم می خواست مرا بزند. دیشب خواب دیدم باز در مجلسی که کسی به کسی نیست هدایت ایستاده . من و او باز همانطور که در زندگی اش با من رو برو می شد و مثل اینکه هر دو از هم شک داریم روبرو شد. من گفتم تو که مرده بودی گفت :بله خودم را آنطور بیهوش کرده بودم.
در خیابان آشنا قدم می زنیم.این بار در شب.(برای اولین بار در شب)
خیابان آشنا با گل فروشی سر ۴ راه و دبستان پسرانه در ظهر زمستانی می درخشید. از تابش نور ضعیف خورشید بر گونه های گل انداخته بسر بچه هایی که تازه از مدرسه تعطیل شده بودند و برق شادی صدایشان و همهمه شان دیوان شهر را فراری میداد.
در شب از خیابان آشنا عبور می کنیم.
مرد گدای گوشه خیابان می گوید:"چشمهایم را بده .تو آنها را خورده ای. تو همه چشمهای شهر را خورده ای." من که فرصت فکر کردن ندارم با عجله رد می شوم.
خب راستش من چشمان پدرم و چند تا از گربه های شهرکمان را خورد ام . آنروز هم در آن برج هوس کردم چشمٍ دیگرٍ گربه ی یک چشم را بخورم. ولی چشمان آن مرد گدا (چشمان عاریتی) راهرگز! من نخورده بودم.
جنبش برگهای زرد درختان در باد باییزی بی رمق این روزها جز ملال و کسالت چیزی به ارمغان نخواهد آورد. آن حرکت اثیری و رویاگونه و آن برگهای ظریف که فضایی مینیاتوروار را تداعی می کنند دیگر شادی نمی آفرینند و بیننده را به جهانی آرمانی نوید نخواهند داد و تنها اشاره ای اند به حوادث مدفون شده در زیر آسفالت خیابانها ......و بسته های غم و اندوه و تجربه های نازیسته ای که میراث آیندگان خواهند شد.