بهمن ۱۲، ۱۳۹۱


جدایی

و انت تعلم ضعفی ...
تو که ضعیف نبودی طوعه. تو که من می شناختمت قوی بود.
اصرار داشتم که مامان بیاید و با ما زندگی کند. با من و بابا. هر جمعه اصرار از من و انکار از او که او و پدرم مشکلات جدی دارند که من سر در نمی آوردم. با همان اصرار ها ی جمعه ها که تنها فرصتی بود که در طول هفته من اجازه داشتم پیش مامان باشم، مامان را راضی کردم که بیاید و با ما زندگی کند.
توی همان خانه یی که بعد با هم زندگی کردیم من بارها زیر پتو برای مامان گریه کردم. و خودم ر سرزنش می کردم که نباید کسی را مجبور می کردم به کاری که دوست نداشته. بهش گفتم. چند بار گفتم اگر می خواهد جدا شود. گفتم که می دانم حق با اوست. گفتم که من اما می روم پیش بابا... شاید برای همین هم هروقت به پایان جدایی نادر از سیمین فکر می کنم حدس می زنم که ترمه پیش پدرش می رفته است.


دی ۲۵، ۱۳۹۱

در باب آلودگی

دلتنگم
هوای آلوده. افکار مسموم. 

خانواده گسترده

25 دیماه،
هیچ شکوهی در کار نیست. یا شاید هم از اول نبوده است. پدرم که هر بار با ذوق و شوق از روز تولد من یاد می کند، من کسل می شوم. دوست دارم جلوی کلماتش، جمله هایش را بگیرم. که می گوید من- که نوزاد بوده ام- مثل یک انقلابی جیغ می کشیده ام. و بعد وقتی به خانه رسیده اند  از بیمارستان،  رفته است بالای پشت بام و الله اکبر گفته است.  فکر می کنم اگر من نبودم با جیغ های انقلابی ام شاید همه چیز بهتر بود. شاید خواهر و برادرم که خواهر و برادر واقعی ام نیستند، اگر من نبودم خوشحالتر بودند. شاید اگر این خانواده به شکل گسترده و پراکنده این چنین وسعت نیافته بود، همه مان راضی تر بودیم.