شهریور ۰۸، ۱۳۹۱

شهریور ۰۷، ۱۳۹۱

هدفمندی

بهار می گوید خوشحال است که مثل همسالان دیگرش نیست، که هدفی دارد برای خودش و مثل آنها دنبال قر و فر و دوست پسر نیست.


شهریور ۰۶، ۱۳۹۱

سعدی خوانی


سعدی اگر طالبی راه رو و رنج بر...یا برسد جان به حلق یا برسد دل به کام

شهریور ۰۵، ۱۳۹۱

خانواده ما

دور میز می نشستیم. مامان برگه های انشا بچه ها را داشت معمولا تصحیح می کرد. گاهی بعضی ها را که خوشش می آمد میداد که ما هم بخوانیم. ما هم می خواندیم.
 اینکه دور هم بودیم عجیب بود. همیشه نمی توانستیم دور هم باشیم. هنوز عوامل بیرونی بود که مانع جمع های خانوادگیمان می شدند. 

خانواده هنری ما


دکتر نصر همیشه با دیدن ما میگفت شما هنری ها...
 "هنری" را جوری به کار می برد که آدم شک می کرد به دانش و سوادش، جوری که همه ی بقیه ی مردم به کار میبرند وقتی یه چیز متفاوت می بینند یا یه نقاشی و اصلا هم انگار براشون فرقی نمی کنه که اون چیزی که می بینند یه کیفه یا یه نقاشی یا یه آدم... هر چیز یه ذره بامزه ای براشون هنری محسوب می شه و اگر کسی این وسط کمی  وافعا به دنبال هنر باشه ، این گل و گشادی معنایی واژه "هنری" زمخت  جلوه می کنه. کافیه اون آدم کمی هم حساس باشه اون وقت در همون جلسه اول روانکاوی می تونه از دکترش متنفر بشه... و میتونه تصمیم بگیره که هیچ وقت دیگه پیش هیچ دکتر روانپزشک یا روانشناسی نخواهد رفت...
ما اما علی رغم همه ی این احساس توهین و تحقیری که  از شنیدن این وازه حس می کردیم چنین تصمیمهایی نگرفتیم. رفتیم / هنوز هم می رویم پیش دگکر نصر.
برای همینه که من فکر می کنم در مجموع ما آدمای خیلی نجیبی هستیم.

شهریور ۰۴، ۱۳۹۱

نامه

یادم آمد که اولین نامه ای که از خارج نوشتم برای بهار بود. همان روزِ اول در هواپیما نوشتمش. در فاصله بین ترکیه و آمستردام.صندلی کناری من خالی بود و کنار آن دختری بود که نمی توانستم حدس بزنم کجایی است. یکبار که بلند شده بود تا چیزی از کیفش بردارد، خواستم که کیف خاکستری من را هم بدهد.  

(ادامه دارد)

انسانها و حیوانات

باران به محض دیدن فندق*:
"بهار نباید راحتش بگذاریم."

*گربه ی برادرم و دوستیش که دیگر دوست نیستند.

مشاهده در تهران، بهار 1391

جمعه

بهار گوشی را برمیدارد. می پرسم که خوب است؟  اوضاع بر وفق مرادش است؟ می گوید که هست. اما امروز جمعه است.

تهران. آگوست 1391
وقتی یاد این می افتم که با چه عشقی به اروپا آمدم و الان با چه فضاحتی دارم بر می گردم*، ...

* بازگشت به یک مکان صرفا بازگشت فیزیکی نیست. هنوز در حال بازگشت خواهم بود تا مدتی نامعلوم.

شهریور ۰۱، ۱۳۹۱

د رمورد اینکه من هیچ تجربه ای خارج از زبان نمی تونم داشته باشم، دیگه هیچ شکی ندارم. اما در مورد زمان اصن مطمین نیستم. خیلی وقتها هست که من تو زمان بودن رو احساس نمی کنم. کلن اونایی که تو زبانند قاعدتا نمی تونند تو زمان باشند. آدم باید تصمیم بگیره بالخره کجا می خواد باشه.

برلین 2012

یادداشت روزانه ها

مدام دارم هی خودمو متقاعد می کنم که در حال تکرار اشتباهاتم هستم...امیدوارم که حداقل سودی نصیبم شه از این به محکمه رفتنِ هر ثانیه ای...
خیلی عجیبه که همه چیز چسبیده به همه چیز. ههمه ی بوها، مکانها، خاطرات مثل حلقه های یه زنجیر به هم وصل شدند...و اون وسط اگر هم حلقه ای مفقود باشه و امیدی باشه برای یه راه نجات از این همه چسبندگیِ همه چیز به همه چیز، باز حلقه های دیگه سریع میاند و به هم می چسبندد و نمی ذارند من یه فضای خالی رو تجربه کنم.

برلین 2012

یادداشت روزانه ها

چیزی نیست که مرا به آینده امیدوار کند.... چیزی در گذشته نیست که هیجان انگیز باشد...گذشته رها شده است؟...گذشته را نمی توان بسته بندی کرد و در کمد گذاشت...گذشته چون عقابی بر فراز آینده در پرواز است. خشن و بی رحم در جستجوی آینده است  تا آنرا ببلعد...

آرنهم. خانه ی وال استرات. 2010

یادداشت روزانه ها



  Today we went to Arnhem. I had a better feeling towards Arnhem; every where was sunny. We bought some clothes (mine was 36 euro), a blue shirt with...

september 2010

یادداشت روزانه ها


yesterday I went to Rijks Museum, then we walked through the centre-Amsterdam.


 The first best days in Netherlands till now.
2010

یادداشت روزانه ها

فریت کردم بارها را. و منتظر هستم  که علی م بیاید. فکر می کنم اگر این سوزشِ ادرارِ لعنتی نبود چه قدر خوشبخت تر بودم. کمی هم نگران رفتن هستم و الی آخر ( به قول خشایار)به خودم قول خواهم داد که هر روز بنویسم یادداشتی روزانه را. و اوه دنیای جدید و رنگ و بوم و کار -هیجان زده ام. تنها کار کردن است که شفای روح انسان است. و تو چه دانی که کار کردن چیست؟

-از یادداشتهای پیش از سفر به اروپا- 2010

مرداد ۲۸، ۱۳۹۱


مرداد ۲۵، ۱۳۹۱

مرداد ۱۵، ۱۳۹۱

زنی که قرار است،
همسایه شویم،
به صرف چای دعوت می کند.

باد در گلوبم گره می خورد.
چشمها درشت شده اند.
 از بادی که در گلویم گره خورده است.

مردی که شاید صاحب خانه بود/باشد،
میگوید که جانی دپ است.
که خودش جانی دپ است.

نمی گوید 
اما که از چین آمده،
 زنی که قرار است همسایه شویم هم نمی گوید.

چشمها درشت شده اند،
ار بادی که در گلویم گره خورده است.

زن و جانی دپ و ایستگاه...و خانه همه گوچک شده اند؛
عجیب است. 
حالا که چشمها درشت شده اند و باد در گلویم گره خورده است.