آذر ۰۴، ۱۳۹۳

بیابان می شوم

e-flux این شماره ( نوامبر 2014)  اختصاص یافته است به Harun Farochi. دورین، هیتو، انسلم، آرمین لینکه و خیلی های دیگر مقاله دارند.  Harun’s untimely, depressing, and shocking passing on July 30, 2014....( بخشی از شروع مقاله دورین).
یاد این می افتم با دورین که اصفهان رفته بودیم با چه ذوق و شوقی می خواست تی شرتی خاص برای Harun پیدا کند. که در اصفهان یافت نشد. و من هم با اینکه می توانستم چند جایی را در تهران  معرفی کنم  برای خرید تی شرتی با طرحهای خاص، یا حداقل همراهیش کنم، نکردم. 
سرزنشی در کار نیست. تنها حسرتی است در دل. و اندوهی که از دیروز رخنه کرده است زیر پوست. گریه می کنم برای مردی که نمی شناختمش. پیرمردی 70 ساله که مرگ یا مردن اش انتظار بعیدی نمی تواند باشد. 
گریه کردن برای کسی که نمی شناسیش راحت تر است. مثل خندیدن و گریستن هنگام خواندن کتاب است یا دیدن فیلم.
در برابر ناخوشی او که گوشه ای افتاده است و کسی را به یاد نمی آورد و ناخوشی مادرم که مغزش را ذره ذره موشهای موذی می جوند همه آبهای عالم خشک می شوند. بیابان می شوم. 

آبان ۲۴، ۱۳۹۳

یادآوری

میان من و او چشمانش حایل هستند که مرا به خاطر نمی آورند هیچ.  
پشت دربهای بسته می مانم با یادآوری سیل خاطرات این 12 سال. 

آبان ۱۴، ۱۳۹۳

برای تو

هراز چندی باید بنویسم در موردت. گاهی از دوست داشتنهایمت ( حالا دیگرگذشته) و گاه از دلخوریها. سکوت خطرناک است میان دو نفر. یا حداقل برای من چنین است. سکوت همان میزان که کشنده و مهلک است می تواند امیدوارکننده هم باشد (باز هم شاید برای من). نه امید به سبز شدن چراغی در رابطه که امیدی واهی به چیزکی واهی تر از آن که خود نمی دانی چیست ولی بیهوده در انتظارش می نشنی.
آنچه آموخته ام کم نبوده است در این مدت. از چیزهای دیگر نمی خواهم بگویم. اگر حذف شدنی صورت گرفته است از جانب من، رفتاری کودکانه و بغض آلود نبوده است. صرفا به احترام خودم و تو چنین کرده ام. که هریک آزادانه تر و رهاتر مسیرهای جداگانه مان را در پیش گیریم. بدون حداقل اصطکاک فکری و ... و اگر از جانب تو حذف شدنی  و نخواستنی صورت گرفته است، با چنین قصدی یا قصدهای دیگری یا هیچ، یقین دارم که چنین نتیجه ای را هم در پی داشته است در دل  خود. ممنونم از این بابت.

آبان ۱۱، ۱۳۹۳

تاسوعای حسینی

هرازگاهی یاد این جا می افتم. این مکان امن که اکثر اوقات خاک خورده است. مثل انباری می ماند؛ میتوان گاه پنهان شد، کند و کاو کرد اشیای فراموش شده را.
خانه را در حد قابل قبولی تمیز کردم : ظرفها را شستم. جارو کردم. تی کشیدم. مانده است که کمی صبح تر شود تا به گلدانها آب دهم و خانه را به آنها بسپرم. سفری به دیار "گفتار خوش یار قلی" در پیش است.