دی ۰۸، ۱۳۹۳

بدون عنوان

لبالب.

فراتر از بودن

"اگر فقط دو کلمه برای توصیف تو در اختیار داشتم، ایین دو کلمه را انتخاب می کردم: " دل خراشیده و شاد".
فراتر از بودن. کریستین بوبن. نگار صدقی. نشر ماه ریز. ص 47.

پ.ن: هیچ وقت فکر نمی کردم به بوبن خوانی تن در دهم. و از آن حتی لذت هم برم.
- نشر ماه ریز یادآور سالهای دانشجویی، دویدنهای میان دانشکده و خیابان انقلاب. 

دی ۰۳، ۱۳۹۳

کریسمس

سوار تاکسی بودم. شب. عقب تنها من بودم. میان راه کسی سوار شد. از دیدن هم تعجب نکردیم. او هم عقب نشست. اول با فاصله از من. با حرکت ماشین نزدیکتر به هم می شدیم. بدون اینکه حرکت ماشین تاثیری در نزدیکیمان داشته باشد. دستهای هم را گرفتیم. لبهایمان بر لبهای هم بود. هیچ حرفی از گذشته نبود. نزدیک و نزدیک تر شدیم. همین امشب. پیش از تولد جیزز.

پ.ن: پراکنده خوانی می کنم. مثل خرچنگ  افتاده ام(بدون آنکه بدانم چگونه یک خرچنگ می افتد) میان چند کتاب. کمی از این. چند صفحه ای از آن. دنبال برگهای خشک شده گلدانی از دست رفته می گشتم لا به لای کتابها؛ "فراتر از بودنِ" هدیه ای یافتم. 16.3.88. p.e.  چه کسی می تواند باشد؟ جیزززززز.

آذر ۲۸، ۱۳۹۳

خوب است

چند روز پیش از شهرداری آمدند و برگه ای دادند دم در که زباله ها من بعد تفکیک می شود. خوشحال شدم. هفته پیشش خودم حیران و سرگردان از سرنگهبان می پرسیدم که کاغذها و شیشه ها و پلاستیک ها را که از اول آمدنم به اینجا جدا کرده بودم، چه کنم. بهر حال شهرداری تعریفش از جداسازی زباله با من تفاوتهایی اندک دارد. اما خوب است.
کمی گوشت مانده بود از سه شنبه (یکی از اشتباهات فاحش من: هفته پیش دل و جگر گوسفند!!! درست کردم در خانه). گذاشته بودم ببرم برای گربه های جلوی بلوک. امروز با صدای میوی جیغ افشان یکیشان پایین ایوان خانه از کار بلند شدم. کیفی کرد تنهایی اگر مسموم نشده باشد.
گلدانها کمی دوباره جان گرفته اند. بیچاره ها لنگ در هوا مانده بودند با من که نمی دانستم چه کنمشان. الان کمی سرحال ترند در ایوان.
همین ها دیگر... خوب است دیگر... 

آذر ۲۵، ۱۳۹۳

انفجار نور

دوست داشتم می توانستم گاهی اوقات در جواب زنگهایش، میس کالهایش، یا به جای زنگ زدنهای خودم به او، می توانستم اس ام اسی بزنم. قلب برایش بفرستم بگویم الان بیرونم بعدن تماس می گیرم. یا چشمک یا گل و نعناع. دریغا. دریغا...

آذر ۲۴، ۱۳۹۳

وسط روزی

زودتر از زود خوابیدم. زودتر از پیش بیدار شدم. تا به خودم بیایم و قرص ها را بالا بیندازم، مناسک تعویض پانسمان را انجام دهم و بخواهم به صبحانه فکر کنم، زنگ زد. همیشه از تلفن پدرم باید غافلگیر شوم. نمی دانم هر یک از تلفن هایش چه عواقبی برایم خواهند داشت؛ چه پرسشهایی و ابراز نگرانی هایی که مسلسل وار (مثلث وار) بر گوشی تلفن ریخته می شوند و به طبع آن بر گوش من. 
"ر" به ملاقات آمد. بی آرام و قرار بود و برای ناهار رفت. خسته ام. چه قدر زود خسته می شوم. با این حال کار می کنم. به چیزی فکر نمی کنم. فقط به چند چیز کوچک که سریع عقب می رانمشان از مقابل ذهنم: از مامان بیخبرم. 

آذر ۲۲، ۱۳۹۳

ناخوشی

عیادت کنندگان رفتند. بحث های خوبی درگرفت؛ مطابق معمول. و بحثهایی ابزورد؛ باز هم مطابق معمول. حالا باید یواش یواش آماده خواب شوم. خسته ام. صدای احمدرضا احمدی که نیما می خواند و امشب "..." از حافظه موبایلش پخشش می کرد در گوشم است. حرفها و بحثهای پیرامون صحبتهای جنجالی اخیر اباذری هم پس ذهنم.
آذر رو به اتمام است و "پرویز" و "گربه و ماهی" -یا بالعکس- هنوز دیده نشده است. صحبتی کوتاه با "گ" داشتم در مورد کار که طولانی و کشدار شد. حالا پریده ام میان رختخواب و سرخوشانه در انتظار خوابم.
حرفها بسیار است. این کسالت یک هفنه ای بهبود یابد، مفصل تر، با حوصله تر خواهم نوشت.

آذر ۱۳، ۱۳۹۳

پنجشنبه

از تجارب آشپزی:
هیچگاه آب نارنگی را با هیچ غذایی مخلوط نکنید. 

پ.ن: شادی، زیر لحاف، لا به لای بالشت و در سطح پوست میخزد از بودنش/ از بودنم.
پ.ن: لذت گمنامی سرشارم می کند. 

آذر ۱۱، ۱۳۹۳

برگ ریزان

پاییز است. از پنجره خانه ام چه زیباست؛ زردها و نارنجی ها. بیرون هنگام راه رفتن و قدم زدن های تکنفره و دونفره چه دلچسب است. پاییز برگ ریزان من. پاییز اشک ریزان من.
شروعش یا پیش از شروعش همچون صاعقه ای بر سرم فرود آمدند زردها، نارنجی ها. و من پرتاب می شدم از لبه تخت، از لبه دیوار، از لبه های خودم. 
و چه کسی بود که بشنود؟ و چه کسی بود که بشنود؟ و چه کسی بود که بشنود اشک ریزان مرا  ...؟

آذر ۰۴، ۱۳۹۳

بیابان می شوم

e-flux این شماره ( نوامبر 2014)  اختصاص یافته است به Harun Farochi. دورین، هیتو، انسلم، آرمین لینکه و خیلی های دیگر مقاله دارند.  Harun’s untimely, depressing, and shocking passing on July 30, 2014....( بخشی از شروع مقاله دورین).
یاد این می افتم با دورین که اصفهان رفته بودیم با چه ذوق و شوقی می خواست تی شرتی خاص برای Harun پیدا کند. که در اصفهان یافت نشد. و من هم با اینکه می توانستم چند جایی را در تهران  معرفی کنم  برای خرید تی شرتی با طرحهای خاص، یا حداقل همراهیش کنم، نکردم. 
سرزنشی در کار نیست. تنها حسرتی است در دل. و اندوهی که از دیروز رخنه کرده است زیر پوست. گریه می کنم برای مردی که نمی شناختمش. پیرمردی 70 ساله که مرگ یا مردن اش انتظار بعیدی نمی تواند باشد. 
گریه کردن برای کسی که نمی شناسیش راحت تر است. مثل خندیدن و گریستن هنگام خواندن کتاب است یا دیدن فیلم.
در برابر ناخوشی او که گوشه ای افتاده است و کسی را به یاد نمی آورد و ناخوشی مادرم که مغزش را ذره ذره موشهای موذی می جوند همه آبهای عالم خشک می شوند. بیابان می شوم. 

آبان ۲۴، ۱۳۹۳

یادآوری

میان من و او چشمانش حایل هستند که مرا به خاطر نمی آورند هیچ.  
پشت دربهای بسته می مانم با یادآوری سیل خاطرات این 12 سال. 

آبان ۱۴، ۱۳۹۳

برای تو

هراز چندی باید بنویسم در موردت. گاهی از دوست داشتنهایمت ( حالا دیگرگذشته) و گاه از دلخوریها. سکوت خطرناک است میان دو نفر. یا حداقل برای من چنین است. سکوت همان میزان که کشنده و مهلک است می تواند امیدوارکننده هم باشد (باز هم شاید برای من). نه امید به سبز شدن چراغی در رابطه که امیدی واهی به چیزکی واهی تر از آن که خود نمی دانی چیست ولی بیهوده در انتظارش می نشنی.
آنچه آموخته ام کم نبوده است در این مدت. از چیزهای دیگر نمی خواهم بگویم. اگر حذف شدنی صورت گرفته است از جانب من، رفتاری کودکانه و بغض آلود نبوده است. صرفا به احترام خودم و تو چنین کرده ام. که هریک آزادانه تر و رهاتر مسیرهای جداگانه مان را در پیش گیریم. بدون حداقل اصطکاک فکری و ... و اگر از جانب تو حذف شدنی  و نخواستنی صورت گرفته است، با چنین قصدی یا قصدهای دیگری یا هیچ، یقین دارم که چنین نتیجه ای را هم در پی داشته است در دل  خود. ممنونم از این بابت.

آبان ۱۱، ۱۳۹۳

تاسوعای حسینی

هرازگاهی یاد این جا می افتم. این مکان امن که اکثر اوقات خاک خورده است. مثل انباری می ماند؛ میتوان گاه پنهان شد، کند و کاو کرد اشیای فراموش شده را.
خانه را در حد قابل قبولی تمیز کردم : ظرفها را شستم. جارو کردم. تی کشیدم. مانده است که کمی صبح تر شود تا به گلدانها آب دهم و خانه را به آنها بسپرم. سفری به دیار "گفتار خوش یار قلی" در پیش است. 

اردیبهشت ۱۹، ۱۳۹۳

خاک

اینجا خاک خورده است. نیستم معمولا که ببینم خاک می خورد. خاک خوردگی ها را نیستم معمولا که ببینم. نمی خواهم باشم که ببینم.