شهریور ۳۱، ۱۳۹۴

خیلی سانتی مانتال/ oblivion

اذان صبح. حتما الان دیگر بیدار شده است. دیشب دیده امش. پری شب هم. شب قبل ترش هم. هیچ ندیده امش. بی حضور. بی وضو دیده امش؟ پنج شنبه نشناختمش در را که به رویم باز کردند. تنها صدای باران بود و بعد زنی پیر با گیسوانی نقره ای و گونه هایی سرخاب زده. چگونه باید مادرم را میشناختم در آن هیات؟ چگونه تصویری از لابه لای تصاویری دیگر چنین هولناک سر بر می آورند و برشی کوتاه از امر واقع را باز میتابانند؟
پارسال همین روزها باید بوده باشد که به "ف" گفته بودم دوست دارم تنها یک روز به گذشته بازگردم و او همان L خودم باشد.

پ.ن: خانه ام از هم الان سرد شده است. به L  گفته ام صبح پشت تلفن. می گویم آفتاب نمی گیرد همیشه زود سرد می شود. آه می کشد و می گوید ژاکت که داری مادر جان؟ می گویم که دارم.

طوعه

۱ نظر: