بهمن ۰۹، ۱۳۸۹

ادبیاتی احساساتی 2


حالا  که تب کرده ام ،بعد از چندین ماه دوباره آن سوزش پنهانی چشمها آمده اند سراغم. سوزشی مختص به خیابانهای تهران .آنهمگام که در آنها قدم میزدم.سوزشی که بی تب نیز همیشه همراهم بود و با دود آمیخته در هوا مخلوط می شد.
 سنگینی بار حوادث تهران را ، چون دود آمیخته با هوا فرو می دادم.
خودم را می بینیم : آویزان و معلق. و آنها که در ایرانند را و ایرانی هایی که اینجایند را که همگی ایمان آویزانیم و معلق در برزخی این جهانی. اجساس می کنم همگی مان تب کرده ایم. تب داشته ایم . و دود آمیخنه با هوا را فرو می داده ایم . فرو خواهیم داد. همیشه...

دی ۲۱، ۱۳۸۹

شادمانی 2

مست کردم و بعد خواب دیدم که در خواب خوشحالم. یک خانواده ی هلندی که به طور اتفاقی نمی دانم به ایران سفر کرده بودند یا به چه علت دیگر کمی فارسی می دانستند و سوپر مارکت داشتند و در شهری میان شهر من و نایمخن زندگی می کردند که در خواب زیباترین شهر هلند بود و حتی در خواب هم زیبایی اش آنرا غیر واقعی می کرد، از من خوششان آمده است در سفر اتفاقی من به آن شهر. و مرا در سوپر مارکتشان استخدام کرده اند. در خواب شوهر آن زن که پیرمردی بود از من خوشش آمده بود و من سرشار از لدتی گنگ بودم از این علاقه ی پنهانی او به من. صبح که از خواب بیدار شدم از این که زندگی ام سر و سامانی گرفته است همچنان خوشحال بودم و مدتی طول کشید با کلی حساب کتاب که حتما خواب بوده است و در بیداری چنین اتفاقاتی نیفتاده است. در هر صورت از آن روز من همچنان خوشحالم.