مرداد ۲۳، ۱۳۹۲

آدمها

مریم آمده است. دوست نمی داشتم که می دیدمش. دوست نداشتم که بیاید که ببینمش. نمی دانم چرا. با این حال امروز زنگ زدم و گفتم که بیاید یک روز خانه مان و یک ساعت حرف زدیم. تقریبا از همه چیز تعریف کردیم. و قرار شد که هفته بعد روزی بیاید این ورها. کسلم. دوست نداشتم که می دیدمش. چرا؟ 
یک سال است که می خواهم به خشایار زنگ بزنم که هم را ببینیم. اما یک سال است که بی حوصله ام. دلم تنگ شده است مشتاق دیدار هم هستم و حتی حرفهایی هم هست که می شود بهش زد. مباحثی مشترک. اما می گویم که بی حوصله ام. حتی حوصله تمام کردن این نوشته را هم ندارم. بی حوصله هستم اما خوب هستم. 

ترس

غم گینم. الله اعلم که چرا... صبح که خوب بودم. ظهر هم خوب بودم. حالا ماجرا چیست نمی دانم. از اینکه چشمهام از غم بسوزه متنفرم.
صبح از اکباتان روبروی بلوکمان یک دختری با من هم مسیر شد. از جلوی هایپر می. یک کیسه دستش بود. من هم بک کیسه در کیفم بود. فکر کردم محتوای کیسه ها یک چیز است-یک جنس چیز است. هر دو فاز 1 پیاده شدیم. هر دو سوار کرایه های ونک شدیم و هر دو از خیابان برزیل تا گاندی را از کوچه اول ولی عصر پیاده رفتیم. فکر کردم حتما او هم می رود همان جایی که من داشتم می رفتم. سر گاندی من زودتر سوار تاکسی شدم. خوشحال شدم که مسیرمان از هم جدا شده است. وقتی پیاده شدم کمی ایستادم تا مطمین شوم دختره نمی آد. که قطعا نمی آید توی کوچه ای که من داشتم می رفتم داخلش. 5 دقیقه وایستادم سر کوچه. نیامد دختره. خوشحال شدم. بعد رفتم و زنگ شماره 3 قدیم/ 4 جدید را زدم. از همان موقع شاید ترسیده ام غمگین شده ام. یا شاید نترسیده ام اما غمگین شده ام.


مرداد ۱۵، ۱۳۹۲

آدمها

فکرش را هم نمی کردم که روزی آدمها برایم این قدر کم اهمیت شوند از کجا باید فکرش را می کردم خب؟ وقتی کوچکترین تماس و اصطکاکی با آنها روزی هزار مرتبه از لبه پرتگاه پرتابم میکرد به پایین و خودم را و هر چه بر سر راهم بود تکه پاره می کرد؟

مرداد ۱۱، ۱۳۹۲

اتاق

لپتاپ داغ کرده است. همین روزهاست که بسوزد. گرمایش از دامن عبور می کند. از پوست عبور می کند. از گوشت...استخوانها را می سوزاند. لپتاپ قرار بوده است که از اول مرداد صاحب میز شود. اما هنوز نشده است. قرار بوده است که یک میز بزرگ چوبی دست دوم برایش خریداری شود از حسن آباد یا یک جایی مثل حسن آباد که بافت قدیمی شهر هنوز دیده شود. در یک روز هیجان انگیز که باد کمی می وزد و ساختمانهای قدیمی حسن آباد یا جایی مشابه آن در وزش خفیف باد ...
میز قرار بوده است در یک اتاق که سبز شده باشد، سبز، رنک شده باشد قرار گیرد. رنگ سبز قرار بوده است از مغازه ای روبروی حسینیه ارشاد خریداری شود. رنگها خریده شده اند. اما خیال ندارند روی دیواربمانند. رنگها لیز می خوردند و شره می کنند. بیتا می گوید باید تمام دیوار را سمباده کشید تا رنگها روی هم بمانند. که نلغزند. می گوید که من سمباده را بکشم او هم عصر می اید به کمکم. از صبح نیم متر را هم نتوانسته ام سمباده بکشم. وسواس سمباده کشی پیدا کرده ام. هی یک تکه را سمباده می کشم. می ترسم آنقدر یک تکه را سمباده بکشم که چیزی از دیوار باقی نماند. روناک می گوید سمباده کشی فایده ای ندارد خود مغازه های رنگ فروشی یک چیزکی دارند که رنگها را به هم بچسباند که رنگ پلاستیک روی رنگ روغن بچسبد. امروز که تعطیل است.