آذر ۲۳، ۱۳۹۱

برباد

خیلی دوسش دارم... دوست داشتن اش خوبه. آدمو برباد نمی ده. 
-برای خیلی ها و خیلی جاها دلم تنگ شده. خیلی. 

مهر ۰۸، ۱۳۹۱


شهریور ۲۴، ۱۳۹۱

باران رُژ می زند، می گوید لبخندم قشنگ تر می شود.

شهریور ۲۰، ۱۳۹۱

بعضی چیزها هست که من باید به طور جدی ازشون پرهیز کنم؛ سیلویا پلاتِ. هدایت و نیما.
مشاور گروه درمانی اسکیزوفرنی ها می گفت که آدمها خودشان می توانند به خودشان کمک کنند و با بیماریشون مقابله کنند. مثل ون گوگ یا خیلی های دیگر...


شهریور ۱۹، ۱۳۹۱

هفته سوم یا چهارم بود. کمی آشناتر شده بودم با بچه های دیگر. موقع سیگار کشیدن حرفی می زدم، یا سوالی می کردم. یا جوابشان را می دادم اگر سوالی می کردند؛ دقیق تر، با علاقه تر.
دوچرخه ام کم باد بود. تلمبه نداشتم. ازشان پرسیدم که چه باید بکنم، که آنها تلمبه دارند؟ گیج شده بودند از سوالم. من هم گیج تر که مگر چه سوال گیج کننده ای پرسیده ام که آنها را گیج کرده ام.! یکیشان که اهل چک بود گفت آها دوچرخه ات کم باد شده است؟ گفتم  اره خب. گفت خب باید به جای wind از air استفاده کنی.
آن بار خجالتی نکشیدم اما بعدها همیشه خجالت می کشیدم از اشتباهات زبانی ام.
بعد از خواندن داستانِ راه درخشان* با مامان، مامان با چشمهایی حیران و درشت شده از تعجب، گفت که  داستان، داستانِ خیلی نویی است. واکنش مامان در برابر نوشته های نسل جدید، معمولا همیشه همین است... که با چشمهایی حیران بگوید نو هستند. انگار که این نو بودن، تهدیدآمیز باشد برای ما یا او یا ...جهان.

* از مجموعه "من ژانت نیستم". محمد طلوعی. نشر افق 1390.

شهریور ۱۲، ۱۳۹۱

پروپوزالِ پابلیکیشنهایمان را فرستاده بودیم. آرتیستی را هم که می خواستیم با او کار کنیم انتخاب کرده بودیم و اولین جلسه ای بود که قرار بود با هم آشنا شویم. من و خویی و رزی در گروه وندلین بودیم. آمد، کمی خودش را معرفی کرد. گفت که ما هم خودمان را معرفی کنیم. و دوباره دقیق تر بگوییم که چه می خواهیم بکنیم. حرف که می زدیم، شوخی می کرد و قبل از اینکه ما دقیقا بفهمیم چه گفته است ، خودش بلند بلند به شوخی های خودش می خندید. 
من  گفتم دوباره، که می خواهم در مورد پدرم بنویسم. لحظاتی که زندگی او و ما-ناخودآگاه یا خودآگاه- با بخشی از تاریخ ایران پیوند خورده است، دو خط زمانیِ شخصی و تاریخی و تلاقی آنها برایم وسوسه انگیز است و گفتم این فرصتی است  که از درون وقایع یک خانواده، به بررسی بخشی از تاریخ ایران بپردازم.
گفت که کاملا واضح است چه می خواهی کنی. اما پروپوزالت خیلی وِیک بوده است. به خصوص که در لینکی که داده ام برای نشان دادن عکس پدرم، هیچ عکسی را مشخص نکرده ام و لینک کل صفحه را داده ام، و صفحه هم چون فارسی بوده است او نمی توانسته چیزی بفهمد که کدام یک پدر من است. گفت وقتی لینک را دیده است، فکر کرده است که من می خواهم در موردِ پدری که وجود خارجی ندارد و ساختگی است کتابی بنویسم.
خندیدیم و من گفتم کاش اینقدر خلاق بودم که این کاراکتر را خودم خلق کرده بودم.

خویی گفت که نمایش فیلم* وِندِلین** است. رفتم و بعد او-خویی- را هم آنجا دیدم. باربارا  و دوست پسرش هم بودند. زیرنویس فیلم های وندلین را از پرتغالی به انگلیسی ترجمه می کند. جلو آمد و سلام کرد با خوشرویی و گفت چه قدر عالی است که برلین زندگی می کنم. و بعد کمی برای من و خویی از تدارک مراسم ازدواجش گفت که یک دیزاینر از برزیل آمده برای طراحی لباس عروسش و اینکه چه قدر همه چیز با این دیزاینر برزیلی کِرِیزی پیش می رود. بعد هم خویی و او کمی پرتغالی حرف زدند که من اصلا نفهمیدم چه می گویند، ناراحت هم نشدم.
در راه برگشت خویی گفت که از وندلین توقع بیشتری داشته و فیلمش خیلی لایت بوده است برایش. من هم قبول کردم. گفتم اگر صحبتِ بعدِ فیلمش نبود، فیلم خیلی سطحی تر هم به نظر می آمد. و بعد گفت که مسخره است که باربارا دارد ازدواج می کند. یادِ پارسال افتادم که با باربارا در یک گروه بودیم... گفتم باربارا غیرقابل پیش بینی است گفت که هست آره. 

..آنروز که آن دخترِ صربیایی(سانیا) آمده بود کلاسِ فیل و ما قرار بود همدیگر را با قطع شدن آهنگ بغل کنیم- هرکس نزدیکترین کسی که کنارش بود-، و به قول خود فیل، بغل واقعی نه  از سرِ سیری و بازی، بعد که آمدیم بیرون برای کشیدن سیگار، باربارا تنها کسی بود که گفت اذیت شده است و دوست نداشته خیلی ها را بغل می کرده است. به غیر از او همه مان  از این تجربه راضی بودیم.



**wendelien van oldenborgh

سعدی خوانی

 ... ما شب شد و روز آمد و بیدار نگشتیم*

آوردنِ ما پیش از دو جمله شب شد و روز آمد، و سپس آمدن فعلِ مربوط به فاعلِ ما-بیدار نگشتیم، ساختاری است که مرا ملتهب می کند. انگار که ما در شدنِ شب و آمدنِ روز هم نقشی فاعلی داشته باشیم.

*پیری و جوانی پی هم چون شب و روزند ... ما شب شد و روز آمد و بیدار نگشتیم / غزلیات سعدی

شهریور ۰۸، ۱۳۹۱

شهریور ۰۷، ۱۳۹۱

هدفمندی

بهار می گوید خوشحال است که مثل همسالان دیگرش نیست، که هدفی دارد برای خودش و مثل آنها دنبال قر و فر و دوست پسر نیست.


شهریور ۰۶، ۱۳۹۱

سعدی خوانی


سعدی اگر طالبی راه رو و رنج بر...یا برسد جان به حلق یا برسد دل به کام

شهریور ۰۵، ۱۳۹۱

خانواده ما

دور میز می نشستیم. مامان برگه های انشا بچه ها را داشت معمولا تصحیح می کرد. گاهی بعضی ها را که خوشش می آمد میداد که ما هم بخوانیم. ما هم می خواندیم.
 اینکه دور هم بودیم عجیب بود. همیشه نمی توانستیم دور هم باشیم. هنوز عوامل بیرونی بود که مانع جمع های خانوادگیمان می شدند. 

خانواده هنری ما


دکتر نصر همیشه با دیدن ما میگفت شما هنری ها...
 "هنری" را جوری به کار می برد که آدم شک می کرد به دانش و سوادش، جوری که همه ی بقیه ی مردم به کار میبرند وقتی یه چیز متفاوت می بینند یا یه نقاشی و اصلا هم انگار براشون فرقی نمی کنه که اون چیزی که می بینند یه کیفه یا یه نقاشی یا یه آدم... هر چیز یه ذره بامزه ای براشون هنری محسوب می شه و اگر کسی این وسط کمی  وافعا به دنبال هنر باشه ، این گل و گشادی معنایی واژه "هنری" زمخت  جلوه می کنه. کافیه اون آدم کمی هم حساس باشه اون وقت در همون جلسه اول روانکاوی می تونه از دکترش متنفر بشه... و میتونه تصمیم بگیره که هیچ وقت دیگه پیش هیچ دکتر روانپزشک یا روانشناسی نخواهد رفت...
ما اما علی رغم همه ی این احساس توهین و تحقیری که  از شنیدن این وازه حس می کردیم چنین تصمیمهایی نگرفتیم. رفتیم / هنوز هم می رویم پیش دگکر نصر.
برای همینه که من فکر می کنم در مجموع ما آدمای خیلی نجیبی هستیم.

شهریور ۰۴، ۱۳۹۱

نامه

یادم آمد که اولین نامه ای که از خارج نوشتم برای بهار بود. همان روزِ اول در هواپیما نوشتمش. در فاصله بین ترکیه و آمستردام.صندلی کناری من خالی بود و کنار آن دختری بود که نمی توانستم حدس بزنم کجایی است. یکبار که بلند شده بود تا چیزی از کیفش بردارد، خواستم که کیف خاکستری من را هم بدهد.  

(ادامه دارد)

انسانها و حیوانات

باران به محض دیدن فندق*:
"بهار نباید راحتش بگذاریم."

*گربه ی برادرم و دوستیش که دیگر دوست نیستند.

مشاهده در تهران، بهار 1391

جمعه

بهار گوشی را برمیدارد. می پرسم که خوب است؟  اوضاع بر وفق مرادش است؟ می گوید که هست. اما امروز جمعه است.

تهران. آگوست 1391
وقتی یاد این می افتم که با چه عشقی به اروپا آمدم و الان با چه فضاحتی دارم بر می گردم*، ...

* بازگشت به یک مکان صرفا بازگشت فیزیکی نیست. هنوز در حال بازگشت خواهم بود تا مدتی نامعلوم.

شهریور ۰۱، ۱۳۹۱

د رمورد اینکه من هیچ تجربه ای خارج از زبان نمی تونم داشته باشم، دیگه هیچ شکی ندارم. اما در مورد زمان اصن مطمین نیستم. خیلی وقتها هست که من تو زمان بودن رو احساس نمی کنم. کلن اونایی که تو زبانند قاعدتا نمی تونند تو زمان باشند. آدم باید تصمیم بگیره بالخره کجا می خواد باشه.

برلین 2012

یادداشت روزانه ها

مدام دارم هی خودمو متقاعد می کنم که در حال تکرار اشتباهاتم هستم...امیدوارم که حداقل سودی نصیبم شه از این به محکمه رفتنِ هر ثانیه ای...
خیلی عجیبه که همه چیز چسبیده به همه چیز. ههمه ی بوها، مکانها، خاطرات مثل حلقه های یه زنجیر به هم وصل شدند...و اون وسط اگر هم حلقه ای مفقود باشه و امیدی باشه برای یه راه نجات از این همه چسبندگیِ همه چیز به همه چیز، باز حلقه های دیگه سریع میاند و به هم می چسبندد و نمی ذارند من یه فضای خالی رو تجربه کنم.

برلین 2012

یادداشت روزانه ها

چیزی نیست که مرا به آینده امیدوار کند.... چیزی در گذشته نیست که هیجان انگیز باشد...گذشته رها شده است؟...گذشته را نمی توان بسته بندی کرد و در کمد گذاشت...گذشته چون عقابی بر فراز آینده در پرواز است. خشن و بی رحم در جستجوی آینده است  تا آنرا ببلعد...

آرنهم. خانه ی وال استرات. 2010

یادداشت روزانه ها



  Today we went to Arnhem. I had a better feeling towards Arnhem; every where was sunny. We bought some clothes (mine was 36 euro), a blue shirt with...

september 2010

یادداشت روزانه ها


yesterday I went to Rijks Museum, then we walked through the centre-Amsterdam.


 The first best days in Netherlands till now.
2010

یادداشت روزانه ها

فریت کردم بارها را. و منتظر هستم  که علی م بیاید. فکر می کنم اگر این سوزشِ ادرارِ لعنتی نبود چه قدر خوشبخت تر بودم. کمی هم نگران رفتن هستم و الی آخر ( به قول خشایار)به خودم قول خواهم داد که هر روز بنویسم یادداشتی روزانه را. و اوه دنیای جدید و رنگ و بوم و کار -هیجان زده ام. تنها کار کردن است که شفای روح انسان است. و تو چه دانی که کار کردن چیست؟

-از یادداشتهای پیش از سفر به اروپا- 2010

مرداد ۲۸، ۱۳۹۱


مرداد ۲۵، ۱۳۹۱

مرداد ۱۵، ۱۳۹۱

زنی که قرار است،
همسایه شویم،
به صرف چای دعوت می کند.

باد در گلوبم گره می خورد.
چشمها درشت شده اند.
 از بادی که در گلویم گره خورده است.

مردی که شاید صاحب خانه بود/باشد،
میگوید که جانی دپ است.
که خودش جانی دپ است.

نمی گوید 
اما که از چین آمده،
 زنی که قرار است همسایه شویم هم نمی گوید.

چشمها درشت شده اند،
ار بادی که در گلویم گره خورده است.

زن و جانی دپ و ایستگاه...و خانه همه گوچک شده اند؛
عجیب است. 
حالا که چشمها درشت شده اند و باد در گلویم گره خورده است.