مهر ۰۲، ۱۳۹۲

باران خانوم

باران خانوم کلاس اولی شده است. خوشحال نیست و به هیچ یک از ما که زنگ می زنیم تا احوال کلاس اولی شدنش را بپرسیم محل نمی گذارد. حتی حاضر نیست پای تلفن بیاید. الله اعلم که چه در مغز کوچک جنون زده اش می گذرد.
پ.ن: دلم سفری به شمال می خواهد. به جایی که بهار و باران هستند... اما... رفتن نمی توانم :)

آموخته ها

یادآوری دوستی قدیمی آزارم می دهد. بیش تر از هر چیز یادآوری دندانهایش و لبش که از همان موقع مرا به یاد پیر زنان می انداخت. دندانهایش هر روز مرا تا مرز جنون پیش می برد و ... باز می گرداند؟ نه شاید هیچ گاه بازنگشتم از مرز جنون... شاید فراتر رفتم از حد جنون... دوست قدیمی یادگرفته است که چگونه با دندانهای زردرنگ و لبان از جوانی چروکیده اش هوا را شکاف دهد... فضا را شکاف دهد... دریاها را شکاف دهد و خود را سلامت به ساحل برساند... من این چیزها را یاد نگرفته ام... 

شهریور ۳۰، ۱۳۹۲

برای ک...

قلب به سویی می رود، عقل به سویی دیگر... دوباره موعد اقرار کردن فرا رسیده است؟ دوباره باید بنویسم که دوستش دارم و از فکر کردن به او قلبم از سینه برون می افتد؟ و باید امیدوار باشم که این کلمات مرا تسکین خواهند داد؟ نوشتن را به هیچ کس که قلبش از سینه اش دارد بیرون می افتد، توصیه نخواهم کرد. هیچ تسکینی در نوشتن نخواهد بود... هیچ تسکینی برای آنکه قلبش از سینه اش دارد بیرون می جهد سراغ ندارم در جهان....

شهریور ۲۶، ۱۳۹۲

پستی به یاد 3d

اینجا را سدی (3d) می خواند و به گمانم یکی دیگر.
سدی برای من همان صدیقه سال اول-دوم دبیرستان است که داستانی در مورد دختری به نام رقیه نوشته بود و قطب نما. اگر اشتباه نکنم. حالا هزارها چیز عوض شده است. زیرساختها و روساختها همه تغییر کرده اند... اما سدی نمی تواند مرا مجاب کند که تغییری کرده است. آن شب در قم در بالکن که داستانش را برایم می خواند کمپوتی فشرده از گذشته و آینده بود. نوری تابیده بود که می شد در آن آینده را تجسم کرد. سدی انتقادی هم نمی تواند بکند بر این پست من با این حساب...:)
-خیلی بیحوصله می نویسم. فقط می نویسم که یادم نرود.... باید بیشتر از سدی و آن شب بنویسم... سعیم را خواهم کردو ذهن که کمی مرتب شد به همه وعده هایم جامه عمل می پوشانم.   

شهریور ۲۰، ۱۳۹۲

آمریکا، آمریکا 2

فرزانه جون از همان وقتی که من یادم می آید اصرار به بازگشت به آمریکا داشت. از دعواهای همیشگی شان با دایی رضا همین بحث امریکا رفتن بود. و من این را شنیده ام از مامان و خاله سارا که روزی که در خیابان بوده اند فرزانه جون و دایی رضا، فرزانه جون باز مصرانه گفته است که همه دارند به آمریکا می روند، و دایی رضا همان موقع شیشه ماشین را پایین کشیده است و از ماشین بغل دستی پرسیده است اقا شما دارید به آمریکا می روید؟
این درود و مرثیه ای است بر طنز تلخ خاندان روحانی-عربشاهی (دقیق تر: عربشاهی-روحانی)

شهریور ۱۵، ۱۳۹۲

آمریکا، آمریکا

فرزانه جون آمده است از سنفرانسیسکو. دریغ از ذره ای علاقه به دیدارش. به خصوص که حالا اخبار رسیده است که دایی رضا حالش خوب نبوده است این مدت و دچار افسردگی شدید شده است/بوده است و بیمه خرج دوا درمانش را کاور نمی کرده است.
فرزانه جون را هیچ وقت دوست نداشتم. چه اونوقت که در بچگی من و طلیعه را به وعده جایزه ای هیجان انگیز ترغیب می کرد به تمیز کردن خانه و در نهایت می گفت جایزه تان یک کیس است و ما می گفتیم کیس یعنی چه و او می گفت به انگلیسی می شود بوس، و چه حالا. سالهای ما بینش را یادم نمی آید. اما این نفرت از دیروز دوباره در من زنده شده است. وقتی خبر می رسد که دایی رضا- دایی رضای نازنین- مریض شده است و به جای کارهای فرهنگی که همه عمر عشقش بوده است، حالا رفته است و در یک مغازه کار می کند و مسوول زنگ زدن به مشتریان شده است، دوست دارم فرزانه جون را با دو دستانم خفه کنم که همه ی این سالها با رویای رفتن به آمریکا زندگی کرد و همه عمر نق به جان دایی نازنین من زد که همه دارند می روند آمریکا، چرا ما نرویم؟...و با رذالت تمام هیچ گاه سعی نکرد ذره ای به دنیای دایی رضا نزدیک شود و آنرا درک کند.
حالا دایی رضا آن سر دنیاست و حتما حالش خوب نیست. برای ما- نوه های آقاجون و مادر- دایی رضا نماد فرهیختگی و زندگی علمی داشتن بود. یک بار رودابه می گفت که دایی رضا گنجینه ای است و روزبه و به تبع او من کلی بهش خندیدیم.
حالا گنجینه فرهنگی خاندان عربشاهی-روحانی رو به افول گذاشته است و من غمگینم و همه اینها را زیر سر فرزانه جون می دانم.


دری که کوبه ندارد؟

کندم و این آزارم می دهد. همه کارهایم به کندی می گذرد. اما خب بهتر است که تن بدهم به این سرنوشت کند. سیگار معضلی شده است. یعنی ترک سیگار. میز می خواهم. میز می خواهم. میز می خواهم.
 زنگ زدم به رژین اما فعلا که گوشی را بر نداشته است.
 چه باید کرد؟ باید استاد و فرود آمد بر آستان دری که کوبه ندارد!؟