آذر ۰۲، ۱۳۸۹

شادمانی 1

پستی نوشتم در خصوص اینکه:
1.احساس بیسوادی میکنم.
2.او را بسیار دوست می دارم و گاه در میانه ی راه احساس می کنم قلبم از سینه برون می افتد از فکر کردن به او.
3. اینکه مجکومم به دوست داشتن و نمی توانم اولدرم بلدرم بازی در آورم. باید بپذیرم دوست داشتنم را با همه ی عواقبش.
4. اینکه نه تنها محکومم به دوست داشتن بلکه محکومم به پذیرش زندگی جدیدم.
و بعد نوشتم نه اکنون خوشجالم که انتحاب کرده ام . اکنون زندگی جدیدم را دوست میدارم. خانه ام را . کوچه ام را . شهر را و....
کودکانه خوشحالم که بر هیچ خانه ای بنیان مینهم. بر هیچ هیچ...
و بعد مفهوم زندگی است که در مقابل دیدگانم گسترده و گسترده تر می شود. شادی اندکی در درونم می جوشد،

که همه اش پاک شد و مرا به زحمت تایپ دوباره واداشت.

آبان ۲۶، ۱۳۸۹

غم 1

اینکه کسی اینجا را نمی خواند احساس خوشایندی است... من راهای راها  خواهم بود بدور از همه ی هراسهایم. زن ای که رد ورکشاپ بود می کفت ما همه انجاییم برا یاینکه ریکاوری پیدا کنیم. ...
عم گینم و تلاش می کنم راهی بیابم باری غلبه بر غم...
می دانم که راهی هست . ناچارم که چنین فکر کنم...

آبان ۲۳، ۱۳۸۹

ادبیاتی احساساتی

پاهایم میلرزند. دستهایم ....این مسیرها را رفتن و آمدن برای من سخت است. این همه در رفت و آمد بودن. زنگ می زنند ار تهران. صدایم میلرزد و باید کنترلش کنم. دستهایم و پاهایم را که در کنترل من نیستند. بغض گلویم را می گیرد.  گاهی اوقات در خیابانها که راه می روم گلویم درد می گیرد. از فشار بغضهای جمع شده. با گلویم  وارد معامله شده ام (مکالمه). می گویم آرام باشد.
چشمهای آبی و موهای بلوند بر اضطرابم می افزاید. من تحمل دیدن این همه دریا را ندارم . چشمهایشان چون دریایی منجمد مرا می هراساند.
صبح ها که از خواب بیدار می شوم خوشجالم . خوشحالم که آنها را نمی بیننم . اما تا شب نظرم عوض می شود. دلتنگ می شوم. دلم سوپ گرم می خواهد برای گلویم که همیشه درد میکند. دلم دستهای او را می خواهد که مرا آرام می کنند.
ادامه دارد

جوشش

می جوشد اندرونم

آبان ۱۳، ۱۳۸۹

ادبیات عرصه شر است 2

 در لحظه ای که من موشکافانه رفتارهای او ، حرکاتش و خشم هایم از آنها را ثبت می کردم، درست در همان لجظه که هر دو در اتاق او بودیم، او هم همین کار را می کرد. و این چون رازی ناگفته میانمان بود و تنها آنهنگام که در فرصتهای بعدی پنهانی دفترچه های یادداشت یکدیگر را می خواندیم به یقینی دردناک تبدیل می شد.

زنانگی 1 (عدم جنسیت)

 از گل و عشق و شمع و پروانه حرف زدن برای من جز لوث کردن هر پدیده ی نابی معنایی دیگر نداشته است.  آن هم با لحن دختر مدرسه ای اش که همه کم و بیش با آن آشنایند. و عده ای نیز حتی آنرا می ستایند و حال اگر هم نستایند صمیمانه می خوانندش.
اما نمی توانم از بیان شادی دخترنه ام هنگامی که گلدانهای شمعدانی قرمز را دیدم در ساختمان جدید خودداری کنم. گلهای شمعدانی نویدبخش. میان ان همه اقکار اشفته ی من و آشفتگی خود فضا. نممی دانم بیان دختر مدریه ای آن چگونه است! و  حتی نمیدانم آیا احساسم هم از آن نوع است یا نه اصلا؟ (دخترانه است  ، دختر دبیرستانی است یا ...).
اما امروزگلهای شمعدانی در سفیدی ساختمان تازه تاسیس شده می درخشیدند. یا حداقل درخششی ناب بود از جانب آنها برای من. برای من خودنمایی میکردند. هر از چندی از کنارشان می گذشتم در آشفتگی یک روز شلوغ .

نمی دانم آنها می درخشیدند ؟یا اصلا برای من؟ یا....

این گونه است که من با ذهنیتی زنانه (دخترانه) هر روز فاصله می گیرم. با همین شکها و تردیدها و عدم اعتماد به احساسات شهودی آنی. و اینگونه بوده است که همیشه فاصله گرفته ام . فاصله داشته ام از این ذهنیتها.