خرداد ۲۲، ۱۳۸۹

چشمان عاریتی

 
مرد گدای گوشه خیابان می گوید:"چشمهایم را بده .تو آنها را خورده ای. تو همه چشمهای شهر را خورده ای."  من که فرصت فکر کردن ندارم با عجله رد می شوم.
خب راستش من چشمان پدرم  و چند تا از گربه های شهرکمان را خورد ام . آنروز هم در آن برج هوس کردم چشمٍ دیگرٍ گربه ی  یک چشم را بخورم. ولی چشمان آن مرد گدا (چشمان عاریتی) راهرگز! من نخورده بودم.

پاییز 87

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر