بهمن ۰۹، ۱۳۸۹

ادبیاتی احساساتی 2


حالا  که تب کرده ام ،بعد از چندین ماه دوباره آن سوزش پنهانی چشمها آمده اند سراغم. سوزشی مختص به خیابانهای تهران .آنهمگام که در آنها قدم میزدم.سوزشی که بی تب نیز همیشه همراهم بود و با دود آمیخته در هوا مخلوط می شد.
 سنگینی بار حوادث تهران را ، چون دود آمیخته با هوا فرو می دادم.
خودم را می بینیم : آویزان و معلق. و آنها که در ایرانند را و ایرانی هایی که اینجایند را که همگی ایمان آویزانیم و معلق در برزخی این جهانی. اجساس می کنم همگی مان تب کرده ایم. تب داشته ایم . و دود آمیخنه با هوا را فرو می داده ایم . فرو خواهیم داد. همیشه...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر