بهمن ۱۲، ۱۳۹۱

جدایی

و انت تعلم ضعفی ...
تو که ضعیف نبودی طوعه. تو که من می شناختمت قوی بود.
اصرار داشتم که مامان بیاید و با ما زندگی کند. با من و بابا. هر جمعه اصرار از من و انکار از او که او و پدرم مشکلات جدی دارند که من سر در نمی آوردم. با همان اصرار ها ی جمعه ها که تنها فرصتی بود که در طول هفته من اجازه داشتم پیش مامان باشم، مامان را راضی کردم که بیاید و با ما زندگی کند.
توی همان خانه یی که بعد با هم زندگی کردیم من بارها زیر پتو برای مامان گریه کردم. و خودم ر سرزنش می کردم که نباید کسی را مجبور می کردم به کاری که دوست نداشته. بهش گفتم. چند بار گفتم اگر می خواهد جدا شود. گفتم که می دانم حق با اوست. گفتم که من اما می روم پیش بابا... شاید برای همین هم هروقت به پایان جدایی نادر از سیمین فکر می کنم حدس می زنم که ترمه پیش پدرش می رفته است.


۱ نظر:

  1. این پست خیلی خوب بود! خیلی خیلی عالی بود! من فکر می کردم محاله ترمه باباشو انتخاب کنه!

    پاسخحذف