دی ۲۵، ۱۳۹۱

خانواده گسترده

25 دیماه،
هیچ شکوهی در کار نیست. یا شاید هم از اول نبوده است. پدرم که هر بار با ذوق و شوق از روز تولد من یاد می کند، من کسل می شوم. دوست دارم جلوی کلماتش، جمله هایش را بگیرم. که می گوید من- که نوزاد بوده ام- مثل یک انقلابی جیغ می کشیده ام. و بعد وقتی به خانه رسیده اند  از بیمارستان،  رفته است بالای پشت بام و الله اکبر گفته است.  فکر می کنم اگر من نبودم با جیغ های انقلابی ام شاید همه چیز بهتر بود. شاید خواهر و برادرم که خواهر و برادر واقعی ام نیستند، اگر من نبودم خوشحالتر بودند. شاید اگر این خانواده به شکل گسترده و پراکنده این چنین وسعت نیافته بود، همه مان راضی تر بودیم.



۱ نظر:

  1. پریشب خوابتو دیدم، کلی‌ دلم برات تنگ شد.
    یاد پارسال افتادم که شب اسکار با هم چت میکردیم و منتظر بودیم فرهادی جایزه ببره، همین موقع‌ها بود.
    شرمنده اما یادم نبود تولدته اما خیلی‌ خیلی‌ دلم برات تنگ شد، خیلی‌ خوشحال شدم باز اینجا نوشتی‌، هر چند که خوشحال نیستی‌، و منم نمی‌خوام حرفای کلیشه ای‌ بزنم در جواب حرفات، اما کلا بدون که ما خیلی‌ مخلصیم :)

    پاسخحذف