شهریور ۱۵، ۱۳۹۲

آمریکا، آمریکا

فرزانه جون آمده است از سنفرانسیسکو. دریغ از ذره ای علاقه به دیدارش. به خصوص که حالا اخبار رسیده است که دایی رضا حالش خوب نبوده است این مدت و دچار افسردگی شدید شده است/بوده است و بیمه خرج دوا درمانش را کاور نمی کرده است.
فرزانه جون را هیچ وقت دوست نداشتم. چه اونوقت که در بچگی من و طلیعه را به وعده جایزه ای هیجان انگیز ترغیب می کرد به تمیز کردن خانه و در نهایت می گفت جایزه تان یک کیس است و ما می گفتیم کیس یعنی چه و او می گفت به انگلیسی می شود بوس، و چه حالا. سالهای ما بینش را یادم نمی آید. اما این نفرت از دیروز دوباره در من زنده شده است. وقتی خبر می رسد که دایی رضا- دایی رضای نازنین- مریض شده است و به جای کارهای فرهنگی که همه عمر عشقش بوده است، حالا رفته است و در یک مغازه کار می کند و مسوول زنگ زدن به مشتریان شده است، دوست دارم فرزانه جون را با دو دستانم خفه کنم که همه ی این سالها با رویای رفتن به آمریکا زندگی کرد و همه عمر نق به جان دایی نازنین من زد که همه دارند می روند آمریکا، چرا ما نرویم؟...و با رذالت تمام هیچ گاه سعی نکرد ذره ای به دنیای دایی رضا نزدیک شود و آنرا درک کند.
حالا دایی رضا آن سر دنیاست و حتما حالش خوب نیست. برای ما- نوه های آقاجون و مادر- دایی رضا نماد فرهیختگی و زندگی علمی داشتن بود. یک بار رودابه می گفت که دایی رضا گنجینه ای است و روزبه و به تبع او من کلی بهش خندیدیم.
حالا گنجینه فرهنگی خاندان عربشاهی-روحانی رو به افول گذاشته است و من غمگینم و همه اینها را زیر سر فرزانه جون می دانم.


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر