شهریور ۱۲، ۱۳۹۱

خویی گفت که نمایش فیلم* وِندِلین** است. رفتم و بعد او-خویی- را هم آنجا دیدم. باربارا  و دوست پسرش هم بودند. زیرنویس فیلم های وندلین را از پرتغالی به انگلیسی ترجمه می کند. جلو آمد و سلام کرد با خوشرویی و گفت چه قدر عالی است که برلین زندگی می کنم. و بعد کمی برای من و خویی از تدارک مراسم ازدواجش گفت که یک دیزاینر از برزیل آمده برای طراحی لباس عروسش و اینکه چه قدر همه چیز با این دیزاینر برزیلی کِرِیزی پیش می رود. بعد هم خویی و او کمی پرتغالی حرف زدند که من اصلا نفهمیدم چه می گویند، ناراحت هم نشدم.
در راه برگشت خویی گفت که از وندلین توقع بیشتری داشته و فیلمش خیلی لایت بوده است برایش. من هم قبول کردم. گفتم اگر صحبتِ بعدِ فیلمش نبود، فیلم خیلی سطحی تر هم به نظر می آمد. و بعد گفت که مسخره است که باربارا دارد ازدواج می کند. یادِ پارسال افتادم که با باربارا در یک گروه بودیم... گفتم باربارا غیرقابل پیش بینی است گفت که هست آره. 

..آنروز که آن دخترِ صربیایی(سانیا) آمده بود کلاسِ فیل و ما قرار بود همدیگر را با قطع شدن آهنگ بغل کنیم- هرکس نزدیکترین کسی که کنارش بود-، و به قول خود فیل، بغل واقعی نه  از سرِ سیری و بازی، بعد که آمدیم بیرون برای کشیدن سیگار، باربارا تنها کسی بود که گفت اذیت شده است و دوست نداشته خیلی ها را بغل می کرده است. به غیر از او همه مان  از این تجربه راضی بودیم.



**wendelien van oldenborgh

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر