شهریور ۱۲، ۱۳۹۱

پروپوزالِ پابلیکیشنهایمان را فرستاده بودیم. آرتیستی را هم که می خواستیم با او کار کنیم انتخاب کرده بودیم و اولین جلسه ای بود که قرار بود با هم آشنا شویم. من و خویی و رزی در گروه وندلین بودیم. آمد، کمی خودش را معرفی کرد. گفت که ما هم خودمان را معرفی کنیم. و دوباره دقیق تر بگوییم که چه می خواهیم بکنیم. حرف که می زدیم، شوخی می کرد و قبل از اینکه ما دقیقا بفهمیم چه گفته است ، خودش بلند بلند به شوخی های خودش می خندید. 
من  گفتم دوباره، که می خواهم در مورد پدرم بنویسم. لحظاتی که زندگی او و ما-ناخودآگاه یا خودآگاه- با بخشی از تاریخ ایران پیوند خورده است، دو خط زمانیِ شخصی و تاریخی و تلاقی آنها برایم وسوسه انگیز است و گفتم این فرصتی است  که از درون وقایع یک خانواده، به بررسی بخشی از تاریخ ایران بپردازم.
گفت که کاملا واضح است چه می خواهی کنی. اما پروپوزالت خیلی وِیک بوده است. به خصوص که در لینکی که داده ام برای نشان دادن عکس پدرم، هیچ عکسی را مشخص نکرده ام و لینک کل صفحه را داده ام، و صفحه هم چون فارسی بوده است او نمی توانسته چیزی بفهمد که کدام یک پدر من است. گفت وقتی لینک را دیده است، فکر کرده است که من می خواهم در موردِ پدری که وجود خارجی ندارد و ساختگی است کتابی بنویسم.
خندیدیم و من گفتم کاش اینقدر خلاق بودم که این کاراکتر را خودم خلق کرده بودم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر