مرداد ۲۳، ۱۳۹۲

آدمها

مریم آمده است. دوست نمی داشتم که می دیدمش. دوست نداشتم که بیاید که ببینمش. نمی دانم چرا. با این حال امروز زنگ زدم و گفتم که بیاید یک روز خانه مان و یک ساعت حرف زدیم. تقریبا از همه چیز تعریف کردیم. و قرار شد که هفته بعد روزی بیاید این ورها. کسلم. دوست نداشتم که می دیدمش. چرا؟ 
یک سال است که می خواهم به خشایار زنگ بزنم که هم را ببینیم. اما یک سال است که بی حوصله ام. دلم تنگ شده است مشتاق دیدار هم هستم و حتی حرفهایی هم هست که می شود بهش زد. مباحثی مشترک. اما می گویم که بی حوصله ام. حتی حوصله تمام کردن این نوشته را هم ندارم. بی حوصله هستم اما خوب هستم. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر