مرداد ۲۳، ۱۳۹۲

ترس

غم گینم. الله اعلم که چرا... صبح که خوب بودم. ظهر هم خوب بودم. حالا ماجرا چیست نمی دانم. از اینکه چشمهام از غم بسوزه متنفرم.
صبح از اکباتان روبروی بلوکمان یک دختری با من هم مسیر شد. از جلوی هایپر می. یک کیسه دستش بود. من هم بک کیسه در کیفم بود. فکر کردم محتوای کیسه ها یک چیز است-یک جنس چیز است. هر دو فاز 1 پیاده شدیم. هر دو سوار کرایه های ونک شدیم و هر دو از خیابان برزیل تا گاندی را از کوچه اول ولی عصر پیاده رفتیم. فکر کردم حتما او هم می رود همان جایی که من داشتم می رفتم. سر گاندی من زودتر سوار تاکسی شدم. خوشحال شدم که مسیرمان از هم جدا شده است. وقتی پیاده شدم کمی ایستادم تا مطمین شوم دختره نمی آد. که قطعا نمی آید توی کوچه ای که من داشتم می رفتم داخلش. 5 دقیقه وایستادم سر کوچه. نیامد دختره. خوشحال شدم. بعد رفتم و زنگ شماره 3 قدیم/ 4 جدید را زدم. از همان موقع شاید ترسیده ام غمگین شده ام. یا شاید نترسیده ام اما غمگین شده ام.


۱ نظر:

  1. طوعه بیشتر توصیف کن. فکر می کنم کسی نمی فهمد این تصویری را که تو تعریف میکنی. منطق این نوشته می لنگه. اول می گویی صبح خوب بوده ای و در آخر می گویی از صبح ترسیده ای/ یا نترسیده ای غمگن شده ای. جدا شدن مسیرت از دختره را بهتر توصیف کن. بیشتر بگو. احساس می کنم می ترسی یا تنبلی می کنی در توصیف.
    ری را

    پاسخحذف