آذر ۲۴، ۱۳۹۳

وسط روزی

زودتر از زود خوابیدم. زودتر از پیش بیدار شدم. تا به خودم بیایم و قرص ها را بالا بیندازم، مناسک تعویض پانسمان را انجام دهم و بخواهم به صبحانه فکر کنم، زنگ زد. همیشه از تلفن پدرم باید غافلگیر شوم. نمی دانم هر یک از تلفن هایش چه عواقبی برایم خواهند داشت؛ چه پرسشهایی و ابراز نگرانی هایی که مسلسل وار (مثلث وار) بر گوشی تلفن ریخته می شوند و به طبع آن بر گوش من. 
"ر" به ملاقات آمد. بی آرام و قرار بود و برای ناهار رفت. خسته ام. چه قدر زود خسته می شوم. با این حال کار می کنم. به چیزی فکر نمی کنم. فقط به چند چیز کوچک که سریع عقب می رانمشان از مقابل ذهنم: از مامان بیخبرم. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر