آذر ۰۲، ۱۳۸۹

شادمانی 1

پستی نوشتم در خصوص اینکه:
1.احساس بیسوادی میکنم.
2.او را بسیار دوست می دارم و گاه در میانه ی راه احساس می کنم قلبم از سینه برون می افتد از فکر کردن به او.
3. اینکه مجکومم به دوست داشتن و نمی توانم اولدرم بلدرم بازی در آورم. باید بپذیرم دوست داشتنم را با همه ی عواقبش.
4. اینکه نه تنها محکومم به دوست داشتن بلکه محکومم به پذیرش زندگی جدیدم.
و بعد نوشتم نه اکنون خوشجالم که انتحاب کرده ام . اکنون زندگی جدیدم را دوست میدارم. خانه ام را . کوچه ام را . شهر را و....
کودکانه خوشحالم که بر هیچ خانه ای بنیان مینهم. بر هیچ هیچ...
و بعد مفهوم زندگی است که در مقابل دیدگانم گسترده و گسترده تر می شود. شادی اندکی در درونم می جوشد،

که همه اش پاک شد و مرا به زحمت تایپ دوباره واداشت.

۱ نظر:

  1. خوشحالم از شادمانیتان واینکه محکوم به دوست داشته شدن هم هستید

    پاسخحذف