آبان ۲۳، ۱۳۸۹

ادبیاتی احساساتی

پاهایم میلرزند. دستهایم ....این مسیرها را رفتن و آمدن برای من سخت است. این همه در رفت و آمد بودن. زنگ می زنند ار تهران. صدایم میلرزد و باید کنترلش کنم. دستهایم و پاهایم را که در کنترل من نیستند. بغض گلویم را می گیرد.  گاهی اوقات در خیابانها که راه می روم گلویم درد می گیرد. از فشار بغضهای جمع شده. با گلویم  وارد معامله شده ام (مکالمه). می گویم آرام باشد.
چشمهای آبی و موهای بلوند بر اضطرابم می افزاید. من تحمل دیدن این همه دریا را ندارم . چشمهایشان چون دریایی منجمد مرا می هراساند.
صبح ها که از خواب بیدار می شوم خوشجالم . خوشحالم که آنها را نمی بیننم . اما تا شب نظرم عوض می شود. دلتنگ می شوم. دلم سوپ گرم می خواهد برای گلویم که همیشه درد میکند. دلم دستهای او را می خواهد که مرا آرام می کنند.
ادامه دارد

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر